پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

دختر نازم پارمیس

22 ماهگی

                                 22 ماهگیت مبااااارک عزیز دلم عشقم نفسم ...
15 مهر 1393

شیرین زبونی دخترم

دیروز پارمیس رو برده بودم پارک تو راه برگشت تو ماشین میگفت مامان شیر  منم الکی گفتم ندارم بزار بریم خونه سوپ بخوریم ترافیک هم بود یه موتوریه کنارمون بود شیشه ماشین هم نصفه بود پارمیس برگشت گفت اقااااااا شیر داری دیگه ما مرده بودیم از خنده  . چند روزی هست بابا حمید سفر کاری رفته  پریشب پارمیس رو دعواش کردم سریع لبهاش رو مدل خشایار کرد یه گریه سوزناک کرد تو گریه هاش میگفت بابایی ...بابایی جونم کجااااست . دیگه یاد گرفته به همه میگه جونم مثلا میگه مامان جون یا مامان جونم دیروز بهش عکس خودم و خودشو نشون دادم میگم این هاکین میگه مامان جون و امیس ( پارمیس)جون . &...
31 شهريور 1393

21ماهگی

                     پارمیس یک سال و نه ماهه شد خدایا این روزا چقدر داره زود میگذره ...
15 شهريور 1393

دخترم روزت مبارک

                تقدیم به بهترین دختر دنیا و امید حیات من             با ارزوی بهترین و برترین ها برای فرشته زندگیم                                دخترم روزت مبارک .      . ...
6 شهريور 1393

سفر به اردبیل

این چند روز جاتون خالی رفته بودیم اردبیل.... بابا و عمو و عمه ها مامان بزرگ پنجشنبه صبح (23 مرداد)با ماشین راه افتادن و از اونجایی که پارمیس توراه خیلی اذیت میکنه منو پارمیس جمعه صبح با هواپیما رفتیم..... 10/30 صبح ساعت پرواز بود با تاخیر شد 11/30 . . تو فرودگاه دخترم داشت مطالعه میکرد خلاصه رفتیم سوار شدیم و پارمیس شروع کرد این چیه من میگفتم هواپیما دوباره این چیه من میگفتم هواپیما انقدر تکرار کردیم که یه خانومی کنارمون نشسته بود اعصابش خورد شد گفت چند بار میپرسی دخترم هواپیماست دیگه خخخخخخخخخخخخخخخ خلاصه پارمیس توجیه شد که هواپیماست یه قوطی اب معدنی دادن بهش شروع کرد پا...
31 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر

امروز رفته بودیم با مادرم و مادر بزرگم و خاله هام پارک... بعد هم دایی رضام و خانومه گلش مهناز جونم بهمون ملحق شدن و مبینا و مهرزاد کوچولو... مهرزاد کوچولو الان کوچولوترین فرده فامیلمونه الان تقریبا 3/5 ماهه هست .... مهرزاد هم یه شلوار لی و پیرهن مردونه و پاپوش خوجل پوشیده بود میخواستم قورتش بدم شیطون بلا رو   . پارمیس و مهسا هم تو زمین بازی هر کدوم سمته یه چیزی میدویدن و اصلا هماهنگ نبودن نتونستم عکس دونفره ازشون بندازم برای همین تکی ازشون انداختم . . اخر شب هم خسته اومدیم خونه به خیاله اینکه اخییییییییییش الان پارمیس میخوابه زود میزاره ماهم استراحت کنیم تا در کمدش...
9 مرداد 1393

کودکانه پارمیس و نادیا

پنجشنبه خونه عمو پارمیس مهمون بودیم خیلی زحمت دادیم دستشون درد نکنه پارمیس اماده شده بره خونه عمو رضا..... . . جمعه هم با عمه پارمیس رفتیم پارک جاتون خالی کله پاچه درست کردیم و بردیم پارمیس و نادیا هم خوششون اومده بود . . . اها اینم بگم یه بچه کوچولو جلوتر از پدرش اومد سمت پارمیس و نادیا منم پیششون بودم یه هو بچه هه بدو رفت سمته باغچه پدرش هم دور وایساده بود من پریدم بچه رو بگیرم نیفته ولی همچین پارمیس ناراحت شد و گریه سوزناکی کرد که چرا رفتی سمته اون بچه دلم کبااااااااااااب شد ...
29 تير 1393