1 سالگی
هورا دخترم ساله شد.............
دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است... امروز را با هم لبخند می زنیم
تولدت مبارک
دختر عزیزم چه زود 1 ساله شدی تو این روزها خاطرات به دنیا اومدنت برام تداعی میشه بعضی وقتا لبخندرو ی لبهام میاد ولی بعضی موقع ها اشک تو چشمام جمع میشه 1 سال با تمام شادی ها و سختی هایی که با هم گذروندیم گذشت ...خدایا هزاران مرتبه شکرت به خاطر این دختر سالم وخوشگل و نازی که بهم دادی
عزیزم امسال چون تولدت تو صفر افتاده بود برات تولد مفصل نگرفتم اما این هفته که داشتیم میرفتیم خونه مامانه بابایی که کیک کوچولو برات گرفتم تا هم شمع تو فوت کنی هم عکس تولد 1 سالگی ازت بگیرم ولی حیف که نمیتونستی از کیک بخوری چون الرژی داری منم برای اینکه دلت نشکنه بیسکویت زو شیرین عسل که توش شیر وتخم مرغ نداره بهت دادم تو هم خیلی خوشت میومد و دیگه کیک رو یادت رفت......
صبح شنبه92/9/16 رفتیم با بابایی انستیتو پاستور تا واکسن بزنی بابایی که گفت من نمیتونم ببرمش تو اتاق منم خودم بغلت کردم بردم تو همین که داشتی به عکس های روی دیوار نگاه میکردی خانومه یه امپول زد به دستت که جیغت رفت هوا حالا گریه نکن کی بکن اوردمت بیرون دوباره از همون بیسکویت بهت دادم تو هم با هق هق بیسکویت خوردی و کم کم یادت رفت